این عمل و این حرفه کاری با موفقیت هرچه تمام تر توانسته ام کل بدهی وام ها و پرداختی به بانک را به تاریخ مقر مسترد نمودم تا اینکه مدتها گذشته و موقعیت در این کار و بسیار بوده و سپس با ساخت ساز کار ساختمانی مشغول به کار شدم وبه صورت کلی و جزی در امر ساخت وساز به پشتوانه بانکی شروع و به قدرت وتوکل به خدا به انجام رساندم که این امر ذینفع بودم و همه بدیهای بانکی و بازاری را پرداخت کردم بعد از آن در این راستا هم در کنار کارهای اجرایی وشغل کارمندی به درس خود ادامه دادم و موفق به اخذ دیپلم در سال 86-87 در رشته حقوق وارددانشگاه شدم
به گزارش راک نیوز ،مطلب زیر دریافتی بوده و بدون هرگونه اظهار نظری منتشر میگردد و صحت وسقم مندرجات آن برعهده نویسنده میباشدو این رسانه صرفا بمنظور آگاهی بخشی ومعرفی کاندیداهای احتمالی اقدام به انتشار آن نموده است، همچنانکه قبلا بیوگرافی دکتر سید قادر لاهوتی در راک نیوز منتشر گردیده بود.
"به نام خدای متعال
بخشی از کتاب زندگینامه این حقیر خیرالله انصاری به نام از یتیمی تا کجا هست نوشته شده است
از یتیمی تا کجا
کودکی در بدو تولد در یکی از روستاهای دور از دسترس و صعب العبور یکی از مناطق فقیر نشین و دورافتاده از هرگونه امکانات رفاهی اعم از آب–جاده و غیره ب دنیا آمد که این روستا در 85 کیلومتری شهرستان کهگیلویه از شهرستان های استان کهکیلویه و بویراحمد از استانهای محروم کشور و کم درآمد (در منطقه بخش مرکزی کهگیلویه )که اغلب درآمد مردم این استان دامپروری و کشاورزی بوده ، با وجود اینکه این روستا در شهرستان کهگیلویه قرار داشت ولی فاقد هرگونه امکانات رفاهی بوده اما در جایی از مرکزیت شهرستان کهیگلویه واقع گردیده که در قسمتی از شمال غربی و در نوک کوهی واقع گردیده بود در اوایل سالهای 1340 الی 1357که این روستا بارها به علت مخروب بودن و نابسامانی بودن وضعیت استراتژی موقعیت سوق الجوشی ، مردمی فقیر و کم درآمد حتی در حد متعارف به شغل دامپروری و کشاورزی مشغول به کار و زندگی و تلاش به زندگی روزمره خویش ادامه می دادند تا که بتوانند یکی پس از دیگری ادامه حیاط خود را سپری نمایند، روستا و دور از شهر وبخش سپس مردمی ساده دل و کم نظیر هم دارای خصوصیات بارزی بوده که تواٌما با فقر و بیچارگی دست و پنجه نرم می کردند و به ایزدمنان نسبت به زندگی خود سپاسگذار و شاکر بودند.کودکی که در سال 1355 متولد و سپس با کم سوادی بودن و سطح پائین فرهنگ مردم و منطقه و ندانم کاری مادر یا پرسنل ثبت احوال منطقه بدون هر گونه عیوب و یا ایراد و ابهامی در ثبت شناسنامه و یا اجرایی آن کمی سهل انگاری نه توسط شخص مامور ثبت بوده اما به دلیل پائین بودن فرهنگ و اشتباهات پدران و مادران بی سوادی بوده که به جای سال 1355 به اشتباه 1350 را بیان نمایند که آن هم خود مامور با به گفته مادر ویا بزرگ روستا و اسناد سجلی را ثبت و ظبط می نمایند اما با این بیان که متولد 1355 بوده ام در سنین کودکی وطفولیت خود در پانزده روزگی و بدو تولد که تنها پانزده روز از عمر خویش سپری می شد در همان زمان و مکان با از دست دادن پدر و سایه زندگی که می بایست توان وقدر وستون خانواده باشد بنا به قدر و به لطف خدا که هر انسانی را می زاید و خود نگهبان و محافظ جان و مال و ناموس و شرف عزت وی می باشد در همان سال یعنی 9/2/1355 که اشتباها از سند سجلی قید گردیده یعنی 9/2/1350 در غروب دوم اردیبهشت ماه جان و مال هر خانواده که پدر و ارزش زندگی بوده به سوی پروردگار متعال سفر می نماید و به رحمت ایزدی می پیوندد اما غافل از اینکه طفلی در پانزده روزگی داشته باشد واین طفل بدون مهر پدری یا لطف پدرانه با سرسختی و با سرپرستی خداوند متعال که یتیمان نزد خود از هرگونه عبادتی لایق تر بوده با امید به خدا و در سنین طفولیت که مادر جوان که در سن 22 سالگی در اوج جوانی خویش تنها پناهگاه و تکیه گاه زندگی خود را از دست داده بود توانسته در اوج سنین جوانی بالندگی ویا شکوفایی هر زن و مرد به سرپرستی این طفل و دیگر فرزندان خود ادامه زندگی دهد و با رنج و تحمل بسیار ناگواری ها و پیچ و خم های زندگی را طی کند و به سرپرستی چهار فرزند پسر مبادرت ورزد که در اوج جوانی و فقر و تهی دستی بدون کوچکترین توقعی از فرد و یا افراد و یا بستگان درجه یک به بالا یا پائین بوده اند، هم پدر باشد و هم مادر و توانسته در حق فرزندان خود پدری و مادری نماید تا بتواند یتیمان خود را همانند فرزندان جامعه که دارای پدر ومادر هستند سربلند و با افتخار از جامعه کهن وقدیم به جامعه نو مبدل نماید او که هم پدر بود و هم مادر هم دامدار بود و هم کشاورز هم خان بود و هم رعیت ، هم زن بود و هم مرد، هم جوان بود و هم پیر با تکیه برخدای متعال و به اتکا به او توانسته چهار گل نورسیده و پر ثمر را به جامعه یعنی دوجامعه قدیم و جدید، کهن و نو ، دو حکومت قدیم و جدید ، و چندین دولت و چندین سال با عزت و افتخار و سربلندی در مجامع عمومی و کنونی پایه گذار یک زندگی ساده اما بسیار مناسب با همان چشیدن درد یتیمی و فقیری تحویل جامعه نماید و یکی پس از دیگری را با نان و آب همان روستا و همان بخش قدرت دهدو به اوج قله سعادت برساند، و به امید و توکل به خدا و بزرگ شدن خود توسط مادر زجرکشیده و رنج دیده با تحمل مشقت زندگی من را هم به اوج سعادت در جامعه رسانیده و با بالندگی و رشد و بلوغ سپس بارزق حلان و رزق پاک از همان دامپروری و کشاورزی به سالیان سال متمادی یعنی پشت سرهم و خوشبختی فرزند را به جامعه هدایت می نموده که وقتی کمی بزرگتر شدم و در روستا پرو بال پیدا کردم توانسته ام پایم را ازگلیم خویش در بیاورم ودر همان سنین کودکی یعنی از چهارسالگی مشغول به تلاش و کوشش ودر اوج پیشرفت کودکیم بودم در همان موقع مشغول به کار و تلاش بودم اما کودکی عاقل و زرنگ بودم
وقتی به رسیدن ابتدای سنین کودکی فکرکردم در همان زمان عقل کوچکم و سن کم وسالم آینده درخشان خود را با ناله های آزاردهنده مادرم که یادم هست چه رنج و عذابی و چه دردی را تحمل می کرد و می چشید و دچار بیماری صعب الاعلاجی گردیده است که توسط مادر بزرگ خود به طور شبانه روز به سرپرستی من و برادرانم می پرداخت و با گرسنگی و تحمل هم بدون داشتن پدر و هم با بیماری مادر دوباره یکی از بدترین شرایط زندگی خود و برادرانم را رقم می زد و هرچه مخارج زندگی و دارایی توسط مادر و پدر داشته ایم خرج دارو درمان مادر شد.و توسط مادربزرگ و دایی خویش مجددا سرپرستی یتمان را عهده دار شده بود اما چون مادر از طرف دیگر دچار امراض بیماری شدیدی قرارگرفته بود .
بدن وی قادر به کار و تلاش نبود و دیگر برادرانم با کار و تلاش و همراهی و هم دلی دایی و بستگان مادریم زندگیمان را رونق و عزت بخشیدند و من هم در همان سنین کودکی یاد دارم که در کنار آنها تلاش می نمودم تا بتوانم ذره ای از زحمات مادررا جبران کنم .
به هر حال سنین کودکی را سپری و سپس از سن 5 سالگی در اوج کودکی مشغول به کار وتلاش و زحمات شدم با آوردن لقمه حلال در منزل و با همکاری و همدستی برادرانم نزد کسانی که قدرت و توان بازپرداخت حق و حقوق و یا دستمزد یک روز کاری را به حق العمل کاری بدهند می گرفتم و تا روزهای زندگی را سپری کنم امادر سن 6 سالگی وارد به عرصه دانش و تحصیل شدم معلمان دلسوزو آگاهی داشتم ، سپس بعد از 6 سالگی یکسال به عنوان پیش مدرسه قدیم و در سن 7 سالگی وارد دبستان و آموزشگاه ابتدائی عشایری گردیدم که توسط معلمان و راهنمایانی همچون نورالله رستگار- قباد عظیمی در پایه اول ابتدائی مشغول به تحصیل و آموزش و سپس ادامه آن در سن 8 سالگی به دوم ابتدایی با تدریس خوب و تعلیمی بی نظیر این معلمان عزیز یکی از شاگردان زرنگ هم در عرصه تربیت بودم و هم درعرصه عمل و سپس عرصه دانشرا هم با موفقیت گذراندم و در سال سوم ابتدایی مجددا معلم عزیز قباد عظیمی (جاست) بود که با تدریس خصوصی و با دانستن سرگذشت زندگی اینجانب و اطلاع از موضوع کامل طفولیت و کودکیم با دلسوزی و آگاهی و تشویق وی با معدل بالا به عرصه موفقیت و به کلاس بالاتر یعنی پایه چهارم رفتم که در همان سال معلمی آگاه هم در مسائل آموزشی و هم در مسائل اقتصادی بودند و وقتی فهمیدم و از لحاظ روان شناسی دقت کردم که این معلم عزیز می تواند هم پشتیبان تحصیل باشد و هم مادیات را در خصوص زندگی خویش دگرگون نماید .
چون فردی خدوم و پرتلاش بوده بنده حقیر را تشویق به تحصیل و به کار و تلاش می نمود و خود را همراه خویش جهت رونق به شغل اقتصادی در کنار تحصیل بدهم سپس روزها با تدریس درمدرسه و با تشویق من به کار و تلاش مشغول به درآمدی تواما به فروش بستنی و السگا و حمل توسط خودروری خود و کمک مساعدت در حق دانش آموز یتیم بنماید به هر حال با قدرت و عظمت توانسته ام هم تحصیل را ادامه دهم و هم کار و تلاش جدی را به عرضه ظهور ویا در جامعه وفق دهم و تا اینکه در سال 1365 وارد کلاس و پایه بالاتر یعنی پنجم ابتدائی شدم و بیشتر خود را شناختم در همان زمان با اینکه سن و سال کمی داشتم اما متوجه اجتماع و جامعه بودم که مملکت و کشور خویش دچار درگیری و جنگ نا برابر دشمن شده است کمی قد بلند داشتن توانستم به جبهه بروم اما آرزو داشتم که روزی در کنار رزمندگان و هم ویتیمان باشم و خدمت به این جامعه و مردم خود کنم و همچنان به همان تلاش کار و جدیت در امر خریدو فروش بستی و السگا بودم که درآمدی باشد در کنار همین شغل سبزی فروشی را اضافه نموده به این دوقلم کالا از صخره سنگهای روستاهای دور افتاده و صعب العبور می گذاشتم تا شاید سرمایه ای پیش از آن بتوانم به دست بیاورم وارد هر روستایی می شدم چون کوچک بودم اما مورد تشویق مردم و بزرگان قرار می گرفتم و همین تشویق پیشبرد و شوق به زندگی را امیدوارتر می نمود و اراده دادم تا اینکه وارد یکی از روستاهای دور و خیلی فقیر شدم بنام روستای گرده تل از توابع بخش دشمن زیاری که تمام حق و حقوق و اموال خود را داخل یک کیسه گونی گذاشتم و به پشت همانند کوله پشتی انداختم ، اول روستا که رسیدم ناگهان سگهای روستا به من حمله ور شدند و راه دفاعی از خود نداشتم که در این هنگام دو سگ حار مرا به زیر پا انداختند با وجود اینکه همه زندگیم داخل گونی کوله پشتی بود همه و همه ذوب شدنی بودند از ترس اینکه مبادا آنها یعنی آلسکا و بستنی ها و سبزیها خراب شوند با داد و فریاد کمک گرفتن از مردم روستا جهت یاری نمودن خودم نه اما ; وسایل و کالای فروش زندگیم تلاش بیشتر می نمودم و هر دو سگ مرا به زیر پاهای خود و با چنگ و دندان با گاز گرفتن پای سمت چپ را به شدت سوراخ و همانند یک تیر از دوطرف بیرون زده و خون فواره می نمود اما من هنوز به فکر بار و اساسم بودم که مبادا خراب بشوند بالاخره با کمکی بعضی از خانم های روستای مذکور از زیر چنگال سگها در اوردنم و پایم را با یک پارچه محکم بستند و جلوگیری از خون و یا پارگی رگ پایم نمودند و تعدادی از اجناس را فروختم و مقدار دیگر هم خراب شدند و اب شدند و از بین رفت اما در همان روز مبلغ 500 ریال از کل سرمایه و یا سود و زیان برایم به جامانده باز هم شاکر به درگاه خدا بودم که توانسته یک فرزند یتیم و فقیر را به بالا بکشاند تا اینکه در همان زمان از کلاس پایه پنجم که یک امتحان نهایی و استانی بوده قبول شدم وارد پایه هفتم در کلاس اول راهنمایی یعنی مدرسه راهنمایی شهید رزمه قلعه دختر شدم در اوایل سال بود شاید چند روزی یا ماهی از مدرسه ها و باز شدن کلاسها نگذشته بود که با اعلام و برحسب وظیفه توسط سپاه و بسیج و تبلیغات جنگ جهت یاری رساندن به رزمندگان اعلام نیاز نیرو کردند خیلی کوچک بودم یعنی با وجود داشتن شناسنامه و سجل زیاد که سن من توسط مامور ثبت اشتباهی نوشته شده 11 سال بوده ام و با اعزام از طرف پایگاه مقاومت برادر علی آروند و علی اشکویی وارد مرحله ثبت نام و آمادگی جهت اعزام به جبهه و یا آموزش همگانی بسیج شدم و این همه عشق و علاقه به جبهه و جنگ و سپس خدمت به مردم که یکی از آروزهای دیرین و نهایی من بود اما با ناراحتی و نگرانی و اشک مادر که تحمل او را نداشته ویا بدون اذن و اجازه او که هم پدر بود و هم مادر چیزی غیر قابل تصور بوده، سرانجام بدون اطلاع از مادرو خانواده خود با فرار به پادگان آموزشی به کازرون و برگردان به دلیل کم سن و سال به مدرسه و منزل یک بار دیگر تعصب و تعجب خودم را از این موضوع که نتوانستم به جبهه بروم متحیر و شگفت زده کرده بالاخره برگشتم با آه و ناله مادرم بی طاقت نبودم و با دلداری به او وراهنمایی به او که من هم مثل دیگران هستم و از دیگران بهتر نیستم در مدرسه راهنمایی مدت چند ماهی با معلمان دلسوز و آگاه و انقلابی و متدین همچون 1) سید محمود سعیدی (دلبرده) 2)رستم عزیزی 3)موسی احسان بخش 4 فروزان 5)اکبری 6)عنایتی 7) 8)سید بیت الله حسینی (پژوهان )و تعدادی دیگر که در امر تحصیل و تعلیم و تربیت من بیشتر ازهمه اثر گذار بوده بتواند با تشویق و ترغیب در امر تحصیل و با یاری رساندن به رزمندگان کمک و مدد کارم بودند در آن زمان مدرسه هم بعنوان مسئول انجمن اسلامی مدرسه و هم بعنوانی که گاهی پیش نماز مدرسه بودم و در اوج جوانی توانسته ام با قدرت و عظمت خداوند چه در تحصیل چه در اجتماع و چه در کوشش و گذر روزمره زندگی موفق بشوم سپس مدت گذشت چند ماهی که از بدو ورود به تحصیل و جهت رفتن به جبهه در مرحله اول بوده بار دوم با فریب مادر و برادرانم و همکلاسیانم فرار به پادگان آموزش شهید الاحیان دشت مازه سپاه شدم و در تاریخ 3//65 وارد پادگان شدم و در آن پادگان مجددا مشغول به آموزش رزم مقدماتی جهت آمادگی دفاعی از کیان اسلامی و حریم ولایت و مردم خود بوده با وجود اینکه کوچک ترین و کم سن و سال ترین فرد آموزش در آن پادگان بودم مورد حرمت فرماندهان و عزیزان سپاهی و مربیان آموزشی قرار گرفتم و همیشه خدا رحمت کند شهید عزیزو گرامی جناب آقای سید محمد اسلامیان که یکی از فرماندهان و دلیر مردان عرصه شهادت و الگوی مقاومت بوده بنده را مورد نوازش و حمایت قرار می داد از سرگذشت من کاملا مطلع بوده که توسط بعضی از دوستان و بستگان که با هم اعزام به پادگان شدیم و تعریف زندگی یتیمی و فقیرانه وبی سرپرستی را کاملا می دانسته تا اینکه یک روز در حال آموزش در پادگان بودم و در حال عبور از زیر سیم خارداد توسط مربی مشغول به آموزش بودیم ناگهان با بلند گو تبلیغات مرا صدا زدند که جلو درب دژبانی ملاقت داری با خوش حالی و با همان لباس بسیجی و خاکی سریع دویدم یک لحظه متوجه شدم مادرم جلوی درب دژبانی با پای برهنه از قلعه دخترو چند کیلومتر حداقل چند ده کیلومتر هم از پادگان تا قلعه دختر فاصله داشت و با پای برهنه بدون داشتن کفش با دمپایی با زجر و ناله وگریه مرا که دید بی هوش به روی زمین افتاده که با یاری و دلسوزی برادران پاسدار و مسولین پادگان به اورژانش پادگان بردند تا کمی به هوش بیاید و سپس آن روی گل مادر را ببینم و با دلداری و قوت قلب توسط مسول پادگان شهید عزیز اسلامیان خلاصه مادر را به بیرون از پادگان هدایت و به راهی منزل خودمان در روستای شیخان از توابع دشمن زیادی سوار بر خوردوی تیوتا جهت عزیمت به منزل نموده اند و بعد از مدت 45 روز آموزش مقدماتی و رزم حالا آماده اعزام به جبهه و یاری رزمندگان شدیم با جمعی از دوستان خوب صمیمی و فرهنگی و هم ولایتی های منطقه دشمن زیاری اعزام شدیم و چون خیلی سن و سال کمی داشتم مجبور شدم یک قطعه بلوک و یا تکه سنگی زیر پاهایم بگذارم تا مرا با دیگر رزمندگان به جبهه ببرند این کار را کردم و توسط برادر بزرگوارم جناب حاج یانس در زمان اعزام مرا به جبهه اعزام کرد و وارد جبهه کنار رزمندگان شدم بلافاصله در گردان امام سجاد(ع) مشغول شدیم و من به عنوان پیک گروهان برادر بزرگوارم جناب آقای محمد زمان تفضلی فرمانده گروهان و سپس گروهان یکم بودم و آقای حاج اصغر حبیبی به عنوان فرمانده گردان بوده که با خوش حالی و خوش بختی موفق به شرکت در یکی از عملیاتهای غرور آفرین سپاه اسلام شدیم این عملیات به نام عملیات بیت المقدس 2 بوده و در منطقه کردستان سنندج و سردشت بوده که با هم رزمان و هم سنگران خود این سعادت نصیبم شد که بعنوان فرزند کوچک یک جامعه خدمگذاری صادق و بی ریا و یاد ور از هر گونه غرور و تکبر باشم اما اما اما دریغا که نه لیاقت و نه ارزش آن را نداشتم که مثل دیگر عزیزان و افتخار افرینان به راه آنها و به اهداف عالیه آنها که خود مرجع ومقصد شریف را انتخاب نمودند راه نیافتم و همه عزیزان به این راه رسیدند یعنی شهادت و سعادت نزد خدای خود بعد از برگشتن از جبهه ها و یا در همان زمان جبهه و وارد در منطقه کردستان سنندج مثل قبل از عملیات بیت المقدس تا تاتر که توسط پرسنل گردان و یادگارانت جبهه و جنگ جهت یادگاری از آن رزمندگان و دوران دفاع مقدس به یاد گار بوده تعدادی از بسیجیان با برگزاری تاتر و نقشهایی از پدران و مادران و برادران شهدا را بازی می کردندکه بنده حقیر هم از این نقش بی نصیب نبودم و من هم بعنوان یکی از فرزندان شهدا قلم داد کردند که در هنگام شهید شدن پدر خویش در جامعه و در محل با این نقش در سریال بازی کردیم شب شد و در یکی از اطاقهای گردان تنها به صورت درازکش رو به پشت خوابیدم یکی از دوستانم و از بستگانم به نام سیف الله رود که قبلا جبهه رفته بود و کمی موج گرفتگی داشته مشکلات عصبی داشته اما من نمی دانستم خیلی از بچه ها از ایشان وحشت داشتند وی تدارکات چی گردان بود من به خاطر اینکه کوچک بودم کمی سن پائین داشتم قابل احترام بودم حدود ساعت یازده و نیم شب بود که با چهره خشن و سیاهی که داشت وارد اتاق شد ناگهان با دیدن اون چهره کاملا بی هوش و از حال رفتم به این خیال که شاید مرا مورد ازار و اذیت و حتی در فکر کشتن من توسط او بودم مدت چند ساعتی بی هوش و بی حس بودم و سرگیجه داشتم تا اینکه خوب شدم صبح شد و جمعیت آمادگی و خداحافظی از همدیگر جهت شروع عملیات طلب حلالیت از همدیگر و طلب غفران می نمودیم نا آگاهانه و ندانم کار در عملیات خود یکی از شروط راهنمایی های فرماندهان بوده که من به آنها احترام زیادی قائل بودم از ساعت ها دلها آکنده از مهر و محبت و عشق به خدا با راز و نیاز وارد عرصه عمل و عبادت در راه خدا شدیم از ساعت 8 شب حرکت و آماده عملیات بودیم حدود 4 صبح بود که در تپه های الاقلو چند کیلومتری مرز ایران و عراق اما داخل خاک عراق بوده و 70 کیلومتری سردشت یکی از شهرهای کردستان بوده که وارد عملیات شدیم با جنگی روبرو شدم که تا حال نمی دانستم چی هست کی به کی هست چطور هست و چه باید کرد با این سن کم و عقل بزرگ خدا را شاکر بودم که توانستم خودم را دریابم با موقعیت درهمان عملیات دو وظیفه عمده داشتم یکی پیک گروهان و گردان و دیگر کمک تیربارچی همسنگر خود بودم عملیات شروع شد وارد میدان خطرناک شدیم دروازه پادگان عراقیها که من و همسنگر وارد آن شدیم در کنار همان یکی از مزدوران عراقی مجروع افتاد اما سر به مردگی زده بود و بعنوان اینکه خود را مرده حساب می کرد با سر نیزه به شکم رزمندگان می زد و عزیزان یکی یکی به شهادت می رسیدند از جمله شهید عین اله در خور یکی از بسیجیان پاک و خوش غیرت بود که جلو چشم خودم سر نیزه به شکم وی فرو کرد و بعد از حدود برگشت از عملیات با سم سرنیزه به شهادت رسید بلافاصله به همرزم چون من وارد نبودم گفتم این عراقی چون وسط سنگر می باشد زنده است اما خودش را به موش مردگی می زند نزدیک وی شدد که زنده است و سریع او را کشت کم کم داشت هوا رو به گرگ میش می شده به طلوع آفتاب نزدیک می شدیم همسنگران و عزیزان با شکستن خط عملیات با پیروزی و داشتن سلامت جسمی و روحی از تعدادی از عزیزان به شهادت رسیدند و نگران و پریشان بودیم و خط را تحویل گردان امام حسن (ع) دادیم ما و سایر بچه های گردام امام سجاد(ع) برگشتیم هر کس از دوست و یار خود سراغ می گرفت آمدیم پشت خط ناگهان با داد و فریاد به مسئولین و فرماندهان با تندی و لجاجت فریاد کشیدم شما ها بچه ها را بردید کشتید حالا چرا فرار می کنید چون نمی دانستم که چه خبر است اما از ما وقع هم غافل بودم رئیس ستاد به نام حاج عظیمی فر و با این حرف سریع سیلی محکمی به گوشم زد و انداختم زیر پل من بلافاصله یک اسلحه کلاش داشتم که با گلن کشیدن اسلحه مجبور به شلیک شدم که همه بچه ها داد زند این آقا را مگه نمی شناسی من گفتم هر کی باشه چرا دفاع نمی کنه چرا نمی جنگه برای چی ما را برگرداندید؟؟!!
هنوز صدای همان سیلی به گوشم می رسد و به یادم می ماند و خواهد ماند عبرت شد عشق جبهه جای هیچ چیز را نمی گیرد و یک عشق خدایی بود ویک تحول و عبادت همیشگی بود ای کاش نه یک بار بلکه هزاران بار دیگر جبهه و جنگ می بود تا همه چیز از همه کس مشخص می گردد و آدمها همدیگر را خوب می شناختند برگشتیم از جبهه آمدیم پشت جبهه و از کردستان به اهواز خبر شهادت من را دادند ولی این لیاقت را نداشتم و این سعادت را خدا نصیب من نکرده موقع آمدن به پادگان شهید منتظری اهواز رسیدیم یکی از بستگان من و سایرین به همراهی حاج اقا محقق جلوی درب پادگان جهت تشیع جنازه و تحویل جسد من حضور داشتند اما غافل از اینکه آنها بدانند من لیاقت نداشتم که شهید بشوم آنها را دیدم و با آغوشی گرم پذیرفتم سپس همه بچه ها بمدت 7 روز مرخصی از طرف فرمانده محترم گردان و فرمانده تیپ به ما دادند که جهت عیادت و سرکشی به خانواده هایمان برویم حدود ساعت یک و نیم شب بود که رسیدیم و آن موقع منزل ما داخل روستا بوده ولی منزل عمویم حاج خانباز مومنی فر بوده دیدم همه اهالی روستا پریشان و سرافکنده داخل خانه خواب بودند یکی را بیدار کردم از ایشان سوال کردم چه خبره؟ چرا این همه ادم زن و مرد اینجا هستند؟ یک مرتبه داد فریاد کشید که آمد و من حیران زده و عجول پریدم بیرون تا همه سیاه پوش و عزادار هستند اما من نمی دانستم که همه اینها به دروغ شنیدند که من شهید شدم و سپس صبح شد همدیگر را ملاقات کردیم و به این نتیجه رسیدیم که بعضی ها دلتنگی را جای سختی و جای نگرانی لحاظ می کنند مرخصی به پایان رسید برگشتیم دوباره جبهه و پشت جبهه در اهواز پادگان شهید منتظری در گردان امام سجاد(ع)و سازماندهی شدیم آماده کارها و عملیات های دیگر شدیم با این وجود فرمانده محترم گردان تسویه حساب به من نداده و می گفت باید بماند و در سپاه مشغول به خدمت بشوید
اما من قبول نکردم گفتم باید همین بسیجی بشوم و بمانم به هر حال تسویه حساب نمودم و آمدم در دهدشت در مجتمع رزمندگان جهت ادامه تحصیل مشغول به درس شدم و نزد معلمان و عزیزان بسیجی ماندم و در کلاس دوم راهنمایی ادامه دادم و قبول شدم وبه پایه سوم راهنمایی شرکت کردم چون پایه سوم جز امتحانات نهایی وا ستانی بوده ودر وسط امتحانات مجددا اعزام به جبهه می شدم و در گردان امام علی (ع) مشغول خدمت شدم در مورخه 22/11/66 که اتمام ماموریت خود بوده در مورخه 6/5/67 ولغایت 30/11/67 در گردان امام علی (ع) بعنوان بسیجی ماندم و مسئول تبلیغات گردان شدم ودر همان مکان جبهه مجتمع رزمندگان بوده که جهت ادامه تحصیل شروع به درس خواندن کردم و قبول شدم وسیکل را گرفتم در سالهای متمادی در همین راستا در جاهای مشغول به کارگری بودم ودرآمدی هم از ناحیه کارگری پس انداز کردم در بندر بوشهر مشغول به کار در گمرک بودم ودر بهبهان مشغول به کار ساختمانی بودم و سپس در موقع برنجکاری در منطقه فارس کامفیروز به همراه بستگان و دوستان مشغول برنجکاری به طور مدام جهت امرار معاش تلاش می نمودم تا اینکه در مدت دوسال در مجتمع رزمندگان هم مشغول تحصیل یودم و هم به کار و تلاش و درآمد جهت امرار معاش زندگی مجردی همراه باخانواده خود بود شب و روز مادرم را دعا می کرد اما همین دعاها یکی یکی به اجابت خدا در آورده شده است مادری که دلسوز و آگاه بود و جوانی خودر ا صرف زندگی چهار فرزند یتیم خود نموده ومن هم هیچگونه جبرانی نتوانستم در حق این مادر کنم شاکر به درگاه پروردگار بودم که چنین فرشته و مادری را به من داده است و درهمان زمان به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمدم مدت چند سال بوده که با عشق وعلاقه بسیار شدید و خدمت بی منت در سپاه تیپ مستقل 48 فتح در گردان امام علی (ع) سپس تربیت بدنی و سپس حوزه نمایندگی ولی فقیه باشگاه فجر و بعد از سالهای متمادی گزینش........... یکی از پرسنل خدوم ........... و سیزده سال از خدمت خود را در یک نهادمقدس گذراندم به حمدالله و به حول قوه الهی در سال 1374 با توجه به مشیت الهی و سنت حسنه پیامبر اسلام با دختر عموی خود نامزدی و سپس یک سال بعد یعنی 1375 عروسی و با تشکیل یک خانواده پا به عرصه دیگر زندگی گذاشتم تا تمام سختیها را متحمل کنم اما با وجود اینکه خداوند درد یتیمی را مید انست و من چشیده ام بلافاصله در سال 75 اقدام به تقاضای وام به مبلغ 24 میلیون تومانفروش اقساطی با بهره 24 % جهت تشکیل یک شرکت تعاونی آموزش تعلیم رانندگی و بنا به نیاز و ضرورت شهرستان جهت آموزش رانندگی و سپس راه اندازی نمودم این کار باعث کاریابی و شغل تداد کثیری از همشیریان جهت انجام امورات کار و مخارج زندگی خود شروع در فصل جدیدی گردیده ام و همین وام به حمدالله با توکل برخدا با خرید تعداد 4 دستگاه خودرو سبک و سنگین جهت کار و تلاش و باز پرداخت اقساط ماهیانه به مدت 60 ماه اقدام کردم و ایجاد اشتغال برای چندین نفر ایجاب شده است علی رغم اینکه خود شاغل بودم اما به امید خدا و توکل بر حق تعالی پرده دیگری از عمل خودم را آزمایش و به رقم صفحه روزگار ورق زدم که یکی از آروزهایی دیرینه ام خدمت به مردم و رفع گرفتاری در حد متعارف و برآروده کردن بعضی از نیازهای نیازمندان بوده است که این عمل و این حرفه کاری با موفقیت هرچه تمام تر توانسته ام کل بدهی وام ها و پرداختی به بانک را به تاریخ مقر مسترد نمودم تا اینکه مدتها گذشته و موقعیت در این کار و بسیار بوده و سپس با ساخت ساز کار ساختمانی مشغول به کار شدم وبه صورت کلی و جزی در امر ساخت وساز به پشتوانه بانکی شروع و به قدرت وتوکل به خدا به انجام رساندم که این امر ذینفع بودم و همه بدیهای بانکی و بازاری را پرداخت کردم بعد از آن در این راستا هم در کنار کارهای اجرایی وشغل کارمندی به درس خود ادامه دادم و موفق به اخذ دیپلم در سال 86-87 در رشته حقوق وارددانشگاه شدم و با موفقیت دوره چهارساله لیسانس را به پایان رساندم و با وجود اینکه مدت زیادی در استان کهکیلویه و بویر احمد مشغول به خدمت بودم و همان طور که در قرآن آمده است مهاجرت یکی از موفق ترین حربه زندگی هر فرد می باشد بلافاصله با نقل انتقال محل کار خود از تهران منتقل و مدت 2 سال اندی مشغول به خدمت بودم سپس بعد از دوسال خدمت در تهران با هماهنگی مسولین امر و بایاری خدای تعالی و تصمیم و اراده قوی که داشتم مجددا نقل و انتقال به استان فارس شهر شیراز در مشغول به جایگاه خوبی رسیدم ناگفته نماند در زمان یاسوج که مشغول به کار و خدمت بودم و نقل و انتقال پیدا کردم بالافاصه در نهاد وسازمانی که بودم با مسولیت خوب و به جا و با تایید مسول معاونت محترم جناب آقای ملک پور بنده حقیر یکی از معاونین و مسئولین در و پست مسولیتی را در اختیار گرفتم سپس با ثبت نام جهت مسکن با قرعه کشی دو قطعه زمین در فرهنگ شهر و صدرا از طرف نهاد مربوطه تحویل داده و با فروش آنها و سایر ملکهایی که داشته ام اقدام به ساخت یک دستگاه هتل آپارتمان در شهر دهدشت با موفقیت به مبلغ 980 میلیون تومان با هزنیه جانبی در سال 86 شروع ودر سال 88 به پایان رساندم و جهت ارائه به خدمات به مردم شهرستان دهدشت اماده پذیرایی و خدمات رسانی می باشدو بعداز اینکه هم کار خدماتی و هم کار پیمانی ساختمان انجام می دادم و می دهم و کارمند نیز بودم در کنار آن مشغول به تحصیل شده ام که در سال 1389 در رشته حقوق عمومی دانشگاه علوم و تحقیقات فارس در کارشناسی ارشد قبول و جز رتبه 13 آن داشنگاه به تحصیل مشغول شده ام و قبل از آن در شرکت امتحان و ثبت نام جهت آزمون وکالت در سال 1384 ثبت نام و سپس با رتبه 12 در بین استانهای فارس و کهگیلویه و بویر احمد و بوشهر قبول شدم و به رتبه دوازده کانون و کلای فارس در سال 85 مشغول به کارآموزی وکالت نزد اساتید و راهمایان مشاور آقایان علیرضا گودرزی و بهنام اکبری و سپس با سرپرستی کارآموزی حرفه ای تحت دانش آموختن استاد ارجمند جناب آقای دکتر سید حکمت الله عسکری در مرحله پایانی آزمون اختیار یعنی درجه پایه یکی کانون وکلا را تحت عنوان وکیل پایه یک کانون وکلا و دادگستری به شماره پروانه 1619 دریافت نمودم که بعد از مرحله پایانی با حکم دریافتی در شهرستان دهدشت در ساختمان شروع پرونده ها بازگشایی کردیم و شیرینی آن را چشیدیم و در حین انجام وکالت به مدت 3 سال اندی بوده که در سال 88 با استعانت از خداوند متعال و با استخاره به قرآن توسط حاج آقای محقق و حاج آقای حسینی امام جمعه موقت لارستان و خود امام جمعه لار که خیلی خوب آمده آن استخاره تقاضای بازنشستگی کردم و سپس موافقت نمودند و در همان سال بازنشسته شدم یعنی 15/11/1388 و از آن پس به بعد با حضور در فعالیت کار و تلاش دیگری در عرصه دیگری یعنی خدمت به مردم و حق را به جای ناحق دانستن و ظلم را از مظلوم را در برابر ظلم و مظلومیت را در برابر عدالت به کرسی نشاندن شروع کردم و در عرصه وکالت و روزیق حلال دیگری را رقم بزنم و بدانم که درد یتیمی چه قدر زیبا و پر معنا بوده که توانسته ام امید و روزی خدادادی را در همه عرصه های زندگی و امتحان دیگری را پس بدهم و خداوند را شاکر باشم و قدر این نعمت الهی را بدانم و سپاسگذار باشم اما؟با شروع کار وکالت در سال 91 در امتحان قضاوت با رتبه 16 مجدداً قبول و با توجه به اینکه بازنشسته بودم و نتوانستم مجدداً ادامه خدمت بدهم از قضاوت انصراف و به شغل شریف وکالت ادامه داده چرا که هر دو در یک راستا قرار دارند در بعضی مواقع که حقایق را از زبان موکلین
به چشم و گوش می شنیدم کمی با تعجب همه چی را شاید بعنوان یک تبهکار نگاه می کردم و حق را از ناحق تشخیص می د ادم و شکرگزار بودم و در تمامی پرونده هایم به حمد خدا و توکل خدا و صداقت خودم نسبت به موکل و طرف موکل موفق و پیروز بودم جز اندکی محدود آن هم شاید در حد متعارف بدون نتیجه بوده که در جای دیگر بعضی تجدید نظرهای آخر یکی پس از دیگری اقدام به پیروزی و مقاومت در برابر حق بودن خود را به اشکار بیانگر می شد و از همین حق و حقوق وکالت توانسته ام اکثر بدیهای بانکی و معوق بانکها و بازاری را پرداخت نمایم و یک منزل در شهر شیراز خریداری نمایم ودفتر سالی و مالی کمک به فقیران و نیازمندان را به عبارتی افتتاح نمایم تا شاید به روزیق حلال و رزق پاک و لقمه حلال یتیمی را باز هم به عبارتی پشتوانه همان گذشته و درد یعنی باشد که در سنین کودکی و جوانی و نوجوانی گلیم خودم را از آب بیرون آورده باشیم امتحان دیگری و امیدی دیگری باشد که جبران کرده باشم و همه آرزوهای نوشته خود و خانواده و مادر و زجر کشیده ام بار دیگر بداند وبتواند که فرزند صالح تعلیم و تربیت نموده و تحویل جامعه داده واینک ثمره آن درخت و آن فرزند را هم خود و هم جامعه می بیند و می خورند که آروزی دیرینه خود هم بوده و همت و اینک که از مدرک اول ابتدایی به فوق لیسانس و سپس در امتحانات دکتری سربلند و پیروز در آمده ام برگ زرین و درخشان خود را در تمام عرصه های زندگی چه علمی چه مادی و چه معنوی همه و همه مدیون دعاهای مادر زحمت کشیده و رنج دیده و بعد از آن دعای خیر مردم و دوستان گرامی و بیشتر از همه همسر گرانقدر بوده که با مشوق نمودن من در هر کار و عملی یاری دهنده روح و جسم خودم و تشویق به انجام امورات محوله و کاری و تحصیلی بوده که این یک اقدام خاضعانه و بی منت بوده و همت که بیانگر رشد و بالندگی یک خانواده مشترک و تفاهم است که با یاری و کمک کردن به همدیگر اقدامات خود را سهیم و فهیم می دانند.
با تقدیم احترام و سپاس
کوچک همه خیراله انصاری
» اخبار مرتبط:
» اشتراک گزاری خبر